۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

سفرنامه هشتادم: سفر به ایران! وطنم!

بعد از مدت ها بازگشتن به ایران و دیدن پدر و مادرم یعنی آدم هایی که هرچی باشی و هرجا باشی تا آخر عمر بی دریغ و چشم داشت دوستت دارند و دیدن آدم هایی که زبان مادریشون فارسیه یعنی آدم هایی که لذت هاشون رفتن دربند و بام تهران و گردو و پسته تازه و قلیون و چلوکباب و سیخ دل و جیگر و دوغ و حلیم و کله پاچه و شمال و جاده چالوس و لایی کشیدن تو اتوبانا و دختربازیه (!) و دغدغشون قیمت دلار و سکه و خونه و ماشین و ویلای شماله و حسرتشون مدل ماشین دیگران و خونه و زندگی و موقعیت شغلی آدم های به ظاهر از اونها بهتر و بالاتره و عادتشون رانندگی تو ترافیک و زندگی تو دوده ... همه و همه انقدر هیجان انگیزه که یادم رفته یه موقع از بعضی از این چیزا تنفر داشتم و واسه بعضی از همین چیزا بود که همین وطن رو ترک کردم... ولی حالا ایران بعد از اینهمه مدت برام لذت بخش و دوست داشتنیه...
.
.
.
.
وقتی تو غربت زندگی کنی می فهمی وطن یعنی چی. حتی اگه دوستش نداشته باشی و دلت می خواست وطنت جای دیگه ای بود. ولی هر چه هست وطن آدم، وطن آدمه!