۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

ایرانه ها - دهم

صبح یک روز سرد که همه سر در گریبان کرده و دست در جیب دارند، راهی توچال می شوم. توی اون هوای سرد گرمترین نقطه زمین ماشینمه. خدا بیامرزه پدر شرکت معظم ایران خودرو رو که از هر چیز ماشین کم می ذاره از بخاری ماشین و حرارت سازی کم نمیذاره. و البته خدا رو شکر که محصولات بعد از پیکان این شرکت از سینه کش این خیابون ولنجک تو روزهای نیمه برفی می تونند بالا برند... خدا رو شکر!

به امید دیدن و لمس برف ها و تنفس هوایی بهتر در زیر همان آسمان شهر آلوده و یا اسمش را بگذارید حتی فریب خود برای قوت قلب شش هایی خسته و قلبی محتضر که شاد باشند به جای سرب، لااقل چند لحظه ای هوایی بهتر نصیبشان شده و دو سه ماهی بیشتر بدوند و البته دیدن شهری که در زیر آن همه آلودگی هنوز مردمانش به زندگی پاک امیدوارند.

 مه گرفته بود تمام مسیر رو و من هر لحظه منتظر که بارانی شدید بگیره و مجبور بشم برگردم... اما نبارید. ایستگاه یک که رسیدم همه مه ها زیر پام بودند... لیوان داغ چایی و دماغ و پای یخ زده و شکوه بودن بر بلندای مه ها در آسمان...

در بازگشت، تو اون کبابی میدون تجریش وقتی داشتم با ولع تمام به هم خوردن دارچین و شکر رو تو حلیم نگاه می کردم، به این فکر می کردم که این نون سنگک کبابی ها چرا این همه مدت می مونه و باز نرمه و قابل خوردن اما این نون سنگکی که ما می خریم به یک ساعت نکشیده عین لاف دشک می شه و به لعنت خدا هم نمی ارزه....