۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

لوزانیات بیستم- قطعه خوانی نوزدهم



بالاخره کتاب شعر محبوب من هم از ایران رسید... چقدر دلم برای شعرای حمید مصدق تنگ شده بود...

زندگی رویا نیست
زندگی زیبایى ست
می توان
بر درختی تهی از بار زدن پیوندى
می توان در دل این مزرعه ى خشك و تهی بذرى ریخت
مى توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
قصه ى شیرینى ست
كودك چشم من از قصه ى تو مى خوابد
قصه ى نغز نو از غصه تهى ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته اى اینك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت مى میرد

رفته اى اینك اما آیا
باز بر مى گردى؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام مى گیرد...