۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

سفرنامه 88: داستانی در باب مرزپرگهر

می گویند روزی کسی را بردند تا جهنم را به او نشان دهند. دید در جهنم گودالی هست که ته آن آتش سوزانی دارد. در بالای این گودال ماموری بود با گرز که وقتی جهنمی ها می خواستند از آن گودال فرار کنند، با گرز به سر آنها کوبیده و آنها را دوباره به گودال می انداخت. در ادامه اما به گودالی رسیدند که دید ماموری با گرز بالای سر آن نیست. پرسید که پس وضعیت این گودال چه می شود؟ اینجوری که آدم ها از این گودال فرار می کنند؟ آن ماموری سری تکان داد و گفت نه! این گودال ایرانی هاست. خودشان پای هر کسی که بخواهد فرار کند را می گیرند و او را دوباره به درون گودال می کشند تا مبادا کسی وضعیت بهتری نسبت به دیگران داشته باشد.
.
.
.
.
وقتی رفتم از بانک ها ارز بگیرم و برای حق قانونی خودم مجبور شدم دست به هر کاری بزنم فهمیدم که داستان ما واقعا همون داستان گودال ایرانی هاست در جهنم. یا به من هم نباید ارز برسه یا باید حق حساب اونها بخصوص رییس بانک هم از این چندغاز ارز حق قانونی من فراهم بشه که به مراتب کمتر از حق حساب ایشون روی وام های میلیاردیه....

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

سفرنامه 87: فی الباب 22 بهمن!

اگر در سوییس شب یکم آگوست که به مناسبت روز ملی سوییس جشن و آتش بازی است در خانه بمانی یا بر عکس به خیابان بروی هیچکدام معنای خاصی ندارند. نه آنها که در خانه مانده اند فکر می کنند بخش عمده آن چند هزار نفر یا حتی کمتر از آن (!) به اجبار حضور و غیاب مجبور به حضور شده اند و مابقی هم که خود رفته اند یک مشت ساندیس خور و عقب افتاده اند و نه آنها که رفته اند فکر می کنند آنها که در خانه مانده اند یک مشت خائن به کشته های راه استقلال و سربلندی سوییس و فریب خورده بدخواهان این کشور هستند.

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

سفرنامه 86 : بدون شرح

ساعت 9 شب بیست و یکم بهمن ماه با تاج سر محترم در نزدیکی وزارت کار بودیم، بلندگوهای وزارتخانه صدای الله اکبر ضبط شده وزیر دائم العمر شعار را پخش می کرد و جمعیتی که از همان بلندگو به دنبال او الله اکبر می گفتند و شور انقلابی صدای ضبط شده آنها در فضا پیچیده بود....
.
.
.
.
پیش چشم ما ولی عده ای اندک به پنجره ها آویزان بودند... ساکت و تماشاچی....

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

سفرنامه 85: سفر به سرزمین رمزآلود

به طرز رمزآلودی خارج و داخل ایران دو حس متفاوت داری. وقتی خارج از ایران هستی همه چیزدر مورد ایران تیره و تاره. انگار که مردم فقط در حال اعتراض و تظاهرات و اعتصاب هستند و عده زیادی دارند بی دلیل به زندان می افتند و بی دلیل تر اعدام می شوند. همه اخبار همینه. انگار هیچ سپیدی حتی به اندازه یک نقطه هم وجود نداره. انگار زندگی در ایران قفله. انگار ایران پایان زندگیه.

با این وصف و تصویر از ایران، وقتی به ایران برمی گردی واقعا متعجب میشی که هنوز یک عده دارند در ایران زندگی می کنند! با همه سختی و اون خبرها باز عده ای هنوز می خندند و شادند! و راننده تاکسی رو می بینی که شکر خدا می کنه!! زندگی سخت تر شده بخصوص از نظر اقتصادی ولی هنوز زندگی جاریه، هنوز یک عده می خندند، هنوز دوست ها با هم سینما و کوه می رند، هنوز دربند رویاییه....
.
.
.
.
ایران و ایرانی واقعا رمزآلودند! سخت میشه اونها رو واقعا شناخت! اونطور که واقعیت اونهاست. انگار اونها همه اون چیزی که در موردشون میگن هستند و در عین حال هیچکدوم هم نیستند..... یاد "تهران طهران" افتادم. تهران همون تهرانه اما...

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

یلدای هفدهم

عشق بهانه آغاز بود
آغاز قشنگ ترین صبحدمان زندگی
عشق بهانه سبز با هم زیستن بود
و اینک وصال...
بارش خوشبختی است بر آشیان عاشق ترین دست ها
رونق بهاری ترین ثانیه های زندگی ما
.
.
.
.
نهم فوریه در گوشه ای از تهران، تو شراب بودی و من مست. تو عروس بودی و من داماد.... زندگی گاه چه ساده و سریع می گذرد. مثل رویا مثل خواب.... حالا من و تو مسافریم. مسافران سفر زندگی.... 

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

دریاچه ژنو - سیزدهم

دریاچه ژنو و ترکیب اون با ابر و کوه واقعا نقاشی خداست ولی تلالو اینچنینی خورشید از لابلای ابرهای به اون تیرگی رو تا به حال ندیده بودم....