۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

سفرنامه 30: به سوی آمستردام



آنقدر خسته ام که نمی دانم چگونه باید استراحت کنم. این دو سه هفته که برای امتحانات درس می خواندم تازه متوجه شدم که چه سال هایی از عمرم را تلف کرده ام و خودم خبر ندارم. روزی شاید 10 تا 12 ساعت درس می خواندم. کلا خودم رو تو دانشکده حبس کرده بودم که فقط بخوانم و بخوانم.. مادرم شاکی شده بود که چرا نمیایی ooVoo و هی می گفت دلش تنگ شده و امروز که دوباره صحبت کردیم انگار دلش آروم گرفت... بماند. روزی باید این روزها را دوباره مرور کنم.
.
.
.
.
چند ساعت دیگه سفری را آغاز خواهم کرد که با پاریس پایان خواهد یافت. فعلا آمستردام. جایی که به شهر آزادی شهرت دارد.... همه چیز آزاد است حتی حشیش کشیدن!!!

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

لوزانیات چهل و هفتم

روزهایی که اپلای می کردم یک اولویت اصلیم این بود که شهر دانشگاه مورد نظر ساحلی باشه. راستش دو سه سال پیش که به یونان رفته بودم و آتن و جزایر اونجا را دیدم متوجه شدم که ساحل و دریا آن هم از نوع بلادکفری آن چه نعمت بزرگی برای ساکنان  اونه و حالا که قرار بود محل زندگی بعدیم رو خودم انتخاب کنم تصمیم گرفته بودم که اونجا شهری باشه کنار دریا و آب. لوزان رو هم واسه همین انتخاب کردم و برای "ای پی اف ال" اپلای کردم!!! و این یعنی رنکینگ و اینها هم باد هوا بود....

واسه همینه که از آن روزهای اول که اومدم همیشه آرزوی دیدن روزهای گرم و شنا کردن تو دریاچه ژنو رو داشتم اما متاسفانه آب دریاچه حتی تو تابستون هم سرده. یا لااقل برای ما سرده چون خیلی های دیگه بخصوص زن های کافر بلاد کفر حتی تو روزهای سرد هم داخل آب میرند. اما امروز بعد از این همه مدت بالاخره به ترس سرما غلبه کردم و برای اولین بار بدنم رو به آب دریاچه ژنو سپردم.... آبی که از شدت سرما فقط با حوضچه آب سرد جکوزی قابل مقایسه است....

حالا انقدر این تجربه لذتبخش بود که تصمیم گرفتم روزهای بعد بیشتر با دریاچه آشتی باشم و دیگر از سرمایش نترسم و بیشتر خود را به دامان آب بسپارم.... این مادر حیات بخش زندگی....
.
.
.
.
برهنگی در آب چه آرامش بخش است....

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

مرز پرگهر بیست و هفتم

جامعه متمدن آنجاست که فاحشه خانه قانونا وجود دارد اما روسپی ها شب هایی را بدون مشتری می گذرانند. جامعه متمدن آنجاست که فاحشه ها کنار خیابان برای یافتن یک مشتری ممکن است مدت ها معطل باشند و البته ماشین ها برای سوار کردن آنها صف نکشیده اند و راه بندان ایجاد نکرده اند....

و اما جامعه غیر متمدن آنجاست که اگر زنی کنار خیابان ایستاده باشد که فقط از خیابان رد شود، ماشین ها به دید فاحشه برای او بوق می زنند. جامعه غیرمتمدن آنجاست که اگر در یک خانه عده ای در حال رقص و شادی باشند، ممکن است که دسته جمعی به زنهایشان جلوی مردهایشان تجاوز شود. و حتی ساده تر ازآن به یک زن روستایی یا به یک پزشک..... فرقی نمی کند!
.
.
.
.
این بار تعرض گروهی به پزشک مجرد در گلستان

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

سفرنامه 28: و اما خونه خود آدم...

سفر رفتن من چون همیشه یه جور ولگردی بوده و معمولا سعی می کنم پیاده همه جا رو توی شهر سیر کنم واسه همین نزدیکایشب دیگه در حد مرگ خسته ام و دیگه نا ندارم که حتی رو صندلی قطار بشینم!! واسه همین همیشه بهترین جای سفر اینه که وقتی خسته و کوفته تو قطار نشستی (بخوانید مرحوم شدی) اون خانومه به چهار زبون آلمانی فرانسوی ایتالیایی و انگلیسی می گه که "ایستگاه بعد لوزان" ... یعنی اینو که میگه با حفظ موازین شرع مبین، می خوای بپری علاوه بر بغل کردنش، ماچش هم بکنی...

.
.
.
.
راست میگن که هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.  البته منظورم خونم تو لوزانه!!!

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

سفرنامه 27: بازل


راستش تا بعد از ظهر حدود ساعت 4 زوریخ بودم که دیدم دیگه هدفی ندارم و دارم وقت تلف می کنم یهو به ذهنم رسید خوب برم "بازل" یابه قول فرانسوی ها "بال". زیاد هم حماقت نبود چون سوییس به خاطر یک چند درجه بالاتر بودن تو نیم کره شمالی نسبت به ایران تا ساعت حدود 9:30 هوا روشنه تا ساعت 10 هم هنوز تاریک نیست. یعنی یک پنج ساعتی وقت داشتم. از زمان اراده من برای رفتن به بازل تا ایستادن در کنار قطار دوباره کمتر از 45 دقیقه طول کشید و من عازم بازل شدم. یک ساعت و سه دقیقه سفر بین زوریخ و بازل. ایستگاه قطار بازل بزرگ اما خلوت بود. یعنی با توجه به ساعت حدود شش که من رسیدم بازل بعید هم نبود. سوییسه دیگه بالاخره. ملت زود میرند خونه که بگیرند بخوابند.


بازل در شمال غربی سوییس در مرز آلمان و سوییس و فرانسه قرار گرفته به طوریکه اگر تو ایستگاه قطار بازل یک مسیری را پیاده برید از سوییس خارج شده و وارد فرانسه میشید. به همین سادگی. واقعا شهر روی مرزه تا این حد. بازل با اینکه شاید خیلی در دنیا معروف نباشه اما شهر مهمی بوده و هست مثل خیلی از شهرهای سوییس که در دنیا واقعند مهمند شاید اگرچه کوچکند و ناآشنا برای همه. مثلا یک اهمیت بازل برای یهودی هاست به طوری که اولین کنگره بین المللی یهود که در اون شالوده های صهیونیزم و کشور اسراییل فعلی ریخته شد در این شهر برگزار شده و خیلی ها خواستگاه اسراییل رو بازل می دونند. کلا هم ماجرای سوییس و یهودی ها ماجرای طولانیه که در این مقال نمی گنجد. 

همه اینها رو گفتم اما من بازل رو راستش از موقعی که با بانک سر و کار پیدا کردم شناختم و اون هم به خاطر بانک BIS بود. این بانک متشکل از چندین بانک مرکزی در دنیاست (شامل آمریکا، انگلیس، فرانسه، ژاپن، سوییس و .. ) که در حقیقت محلیه که "کمیته بال یا بازل" در اون تشکیل می شه. این کمیته قوانین و مقررات حاکم بر بانک داری رو تدوین می کنه و با اینکه ایران عضو این کمیته نیست اگر به سایت یانک مرکزی خودمان هم سری بزنید بعضی از این قوانین به صورت ترجمه شده وجود داره و ایران هم سعی داره که به نحوی خودش این قوانین رو رعایت کنه. (اینجا) عمده اهمیت دیگه BIS اینه که این بانک به خاطر عضویت بانک های مرکزی آمارهای خوبی از وضعیت بانک های دنیا و تراکنش های مالی داره که تقریبا مرجع بسیاری از مطالعات در زمینه بانکداریه که ایضا خود ما هم در ایران زیاد از این آمارها استفاده می کردیم. پس بعید نیست که در سفر کوتاه دو سه ساعتی به بازل من نه دنبال جاهای تاریخی و موزه که فقط دنبال دیدن این بانک بودم. و بالاخره دیدمش! نزدیک ایستگاه قطار بازل:

در ضمن در بازل دفتر اصلی Coop قرار داره. راستش در سوییس با همه دک و پزش مفهوم "بقالی" خیلی خوب وجود داره اما با ظهور فروشگاه هایی مثل Coop یا Migros ، بقالی ها جای خودشون رو کم کم به فروشگاه های زنجیره ای دادند که بعضی شعبه های اونها در حد همون بقالی ها کوچیکند و البته بعضی ها هم بسیار بسیار بزرگ. وضعیت این فروشگاه ها مثل وضعیت بانک ها تو ایرانه که هر جا میری، راه به راه می تونی از این فروشگاه ها ببینی البته نه در حد بقالی های ایران. یک نکته که یادم اومد اینه که جالبه که اینجا (یعنی سوییس!! که کم الکی نیستا) بانک ها بر خلاف ایران سر هر چهارراه و همه جا نیستند. بانک ها خیلی کم به صورت شعبه وجود دارند و گاه برای رسیدن به یک شعبه مثلا بانک UBS باید با اتوبوس و مترو بری و اینجوری نیست که هر جا خونت باشه دو سه قدمیش یک بانک UBS باشه. ولی عظمت UBS کجا و بانک ملی خودمون کجا که تو تهران با پنج دقیقه پیاده روی می تونی به یه بانک ملی برسی. اضافه بکنید بانک های دیگه رو بعد می بینید درسته که می گند تو هر خیابون تهران سرتو که بچرخونی یه بانک می بینی. حالا چی کارمی کنند الله اعلم!


 خوب در ادامه ولگردی در یکی از کوچه پس کوچه ها برخوردم به یک رستوران به نام "بابا علی"!!! انقدر محلش پرت بود که باورم نمی شد طرف باید ایرانی باشه. ولی خوب "بابا علی" اسم ایرانیه دیگه.


آخرسر پررو بازی در آوردم رفتم تو و دیدم بله. این هم خود "بابا علی":


به قیافه ایرانی و بخصوص اون زیرپیرهنی ایرانیش که از یقه اش بیرون افتاده نگاه نکنید، فقط آلمانی سوییسی بلد بود و اندکی فرانسوی و از فرانسوی کمتر فارسی و از فارسی کمتر انگلیسی. یعنی من خودم رو کشتم تا بتونم باهاش فارسی حرف بزنم. واقعا جالبه دیدن یک ایرانی که فارسی بلد نیست!

خوب این هم نتایج ولگردی های مختصر در بازل. یکبار دیگه باید برگردم اما اینبار برای دیدن چیزهای دیگه...




راستی این ترام های رنگی چقدر قشنگند... لوزان نداره از اینا... حیف!!

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

لوزانیات چهل و پنجم

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

* حافظ
.
.
.
.
دهم ژوئن.... ایستگاه قطار لوزان! خنده های آخر سرپوشی بود برای پنهان کردن ناراحتی جدایی. جدایی ناگزیر بود... به او گفتم که شاید روزی برای تهران دلم تنگ بود ولی حالا می دانم اگر از لوزان بروم دلم برای لوزان بیشتر از تهران تنگ می شود و شاید از همه بیشتر برای همین ایستگاه قطار لوزان که حتی این لحظات جدایی را در آن می گذرانیم... 

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

سفرنامه 26: زوریخ

قطار هرچه که از لوزان دور می شد ذهن من خستگیش انگار بیشتر در می رفت. خسته از درس! فکر کنم به اندازه تمام عمر تحصیلم در دانشگاه تهران و شریف در همین یک سال تکلیف نوشتم و درس خواندم. حالا می فهمم که حتی تحصیل تو دانشگاه های خوب ایران مثل شریف هم وقت تلف کنی است...

بماند! هر چه به داخل بخش های آلمانی می ری، می شه دقیقا حس کرد که مزارع انگور جای خود را به کارخانه و دفاتر شرکت ها می دهند. دو ساعت و خورده ای سفر و بعد وارد شدن به یک شهر بزرگ بعد از مدت ها. حتی سرزندگی شهر از داخل خود ایستگاه قطار مشخص بود.



راستش برای من که از تهران اومده بودم لوزان، سکوت و آرامش و خلوتی لوزان یک نیاز اجباری برای بازگشت به انسانیت بود اما دیگه کم کم حس میکنم نیاز دارم جایی باشم که مردمش دیرتر بخوابند و بیشتر تو خیابونا ولو باشند و شهری که نشه از یک طرفش طرف دیگه رو دید یا هرجایی رو نشه با پیاده روی رفت. دلم شهری می خواد که بزرگ باشه! زوریخ اینجوری بود! بزرگ بود. شلوغ بود. زنده تر بود و هنوز تا ساعت 6 که من آنجا بودم خیابان ها شلوغ بود!!! باور کنید لوزان ساعت 6 خلوت می شه و حدود 8 دیگه شهر خوابیده انگاری....

از وسط زوریخ رودی به نام لیمات می گذره و در کنار دریاچه ای به نام خودش زوریخ قرار داره. برن رودخانه داره اما دریاچه نداره و لوزان دریاچه داره و رود نداره. حالا بعد از دیدن اینها نظرم اینه که رود در میان شهر زیبایی خاص خودش رو داره که دریاچه نداره. برن هم به همین خاطر به دلم نشست. حالا زوریخ هم رود داره و هم دریاچه و از این نظر دوست داشتنی تر بود...



مثل خیلی از شهرهای سوییس به خاطر بافت کوهستانی سوییس، زوریخ هم در دامنه کوهی تپه مانند قرار داره و به همین خاطر همیشه می شه در شهر جایی رو پیدا کرد که بالا باشه و مشرف به بخش های دیگه شهر.



به رسم اکثر شهرهای سوییس، زوریخ هم یک بخش قدیمی داره که معمولا در ناحیه ای در کنار ایستگاه قطار شهره که ساختمان ها در آنجا قدیمی ترند (گاه تا چند صد سال) و کوچه ها تنگ تر. مثل ژنو و برن. در این محله های قدیمی می توان آن وقت خانواده های سوییسی اصیلی که چند قرن در این شهرها زندگی می کنند را دید.




گفتم که زوریخ شلوغ تر بود و شهر بزرگی بود اما خوب تعریف شلوغی با شلوغی تهران کاملا متفاوته. شلوغی اینجا محل زندگیه و شلوغی تهران محل مرگ. با این وجود که شلوغی اصلا آزار دهنده نیست و کاملا متعادله، همیشه در طراحی های این مردم انسان در شهرهاشون گوشه های دنجی رو میشه پیدا کرد که خلوت باشه و بشه مثل انسان راحت و آروم نشست، بدون اینکه احساس کنی مردم کمی آن طرف تر در جنب و جوشند یا استرس وجود داره.


زوریخ را تمام کردم و عزم بازل کردم. همیشه از این سفر اینجوری بدم اومده که وارد شهری بشم که سربسته باشه و نتونم داخل اونو کشف کنم. کاش کسی بود که می توانست شهر را بیشتر نشان بده و خیلی از رازهای نهفته در این ساختمان ها و آدم ها را توضیح بده. خیلی جاها رو سرک کشیدم اما بی روح! حالا خوبی زوریخ اینه که دوباره برمی گردم بهش. برای دیدار دانشگاه ETH. به قولی بهترین دانشگاه اروپای بدون انگلیس.




۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

سفرنامه 25: پیش درآمد زوریخ !!

یکی از علاقه های من اینه که دنیا رو ببینم و بعد بشینم برای خودم تفاوت های آدم ها و شهرها و فرهنگ ها رو دسته بندی کنم.  سوییس از این نظر واسه من خیلی خوب و هیجان انگیزه چون علیرغم کوچیکی کلی موضوع واسه دیدن داره.

قبلا هم گفتم که سوییس سه بخش اصلی داره: آلمانی (حدود 65درصد جمعیت)، فرانسوی (حدود 25 درصد جمعیت) و ایتالیایی (حدود 7 درصد جمعیت) و دقیقا تو هر بخش که میری انگار وارد یک کشور جدید شدی. قیافه و زبان آدم ها کاملا متفاوت با بخش دیگه است. این یه نکته و نکته دیگه اینکه میشه گفت سوییس مجموعه ای از دهات های مدرن به هم پیوسته است. البته دهات نه به معنای بد عقب افتادگی بلکه به معنای محل های سکونتی با جمعیت های اندک -گاه زیر 1000 نفر- و خانه هایی شبیه همان خانه کارتون هایدی و مردمی که هر کاری که دارند یک قطعه زمین برای کشاورزی بخصوص انگور برای تولید Wine (همون "می" یا "شراب" متداول فارسی خودمون) و دامداری هم دارند.

 اما در همین دهات ها یا نیمچه شهرها گاه دفاتر اصلی شرکت های بزرگ هم نهفته است. مثلا دفتر اصلی شرکت نستله که فکر کنم بچه های نسل امروز ایران همگی حداقل شیرخشکش رو خورده باشند یا قهوه های فوریش که دیگه ایران رو تسخیر کرده در یکی از همین جاهای نه چندان بزرگ به نام "ووی" در نزدیکی لوزان است که جمعیتی زیر بیست هزار نفر دارد. و البته باز بگم که دهات رو با دهات در ایران اشتباه نگیرید. دهات های اینجا مدرن و به شدت تمیزند. من واقعا فکر می کنم هر روز حتی جنگل های سوییس رو هم جارو برقی می کشند از بس که این کشور تمیزه حتی جاهای جنگلی و به قولی بی صاحبش هم تمیزه. اینو وقتی سوار قطار هستی و از مناطق مختلف رد میشی به راحتی می تونی ببینی. انگار هیچ جایی از دست اینها در نرفته که کثیفی و آشغال تلمبار شده باشه. همه چیز تمیز و سرجاش حتی طبیعت بکر....

اما خوب به هر حال سوییس هم برای خودش شهر بزرگ داره و انقدر هم وضعیتش اسفبار نیست!! البته نه در حد تهران که مثلا جمعیت کل شهر تهران (حدود 9 میلیون) از کل جمعیت سوییس (حدود 8 میلیون نفر) بیشتره!!!!!! منظورم نسبیه. به نسبت دهات هایی که گفتم اون شهرها بزرگترند با جمعیت های در حدود سیصد چهارصد هزار نفری. مثل زوریخ در بخش آلمانی و ژنو در بخش فرانسوی که جالبه این دو شهر مرکزهای اصلی تجارت و سیاست در سوییس هم هستند. اصلا کلا فکر کنم به خوبی این تقسیم بندی رو بشه کرد که تجارت و تولید سوییس در بخش آلمانی شکل گرفته و به بخش های دیگه رسیده و سیاست سوییس هم در بخش فرانسوی. نماد تجارت سوییس رو میشه در زوریخ دید و نماد سیاست سوییس رو در ژنو. بخش ایتالیایی هم واقعا نمی دونم داره چی کار می کنه! احتمالا فقط پیتزا درست می کنه. :))
.
.
.
.
اگه دو سه هفته زودتر رفته بودم به کنسرت حسین علیزاده هم رسیده بودم. البته خیلی گرون بوده (حدود 70 فرانک یا 80 دلار آمریکای ناقابل). کلا تو سوییس خیلی کم خواننده های ایرانی کنسرت  دارند. یک اینکه خیلی گرونه و تقریبا بلیط های کنسرت در سوییس دو برابر آلمان در میاد و در ضمن به نسبت آلمان که نزدیکه، سوییس جمعیت ایرانی کمتری داره. واسه همین بیشتر کنسرت ها تو آلمان برگزار میشه.... بماند! دفعه بعدی از زوریخ خواهم نوشت...

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

لوزانیات چهل و چهارم

تو توانایی بخشش داری
دست های تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشم های تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
* مصدق
.
.
.
.
دوم ژوئن و درغروب دیگری در لوزان و در کنار دریاچه ژنو که آرام به تماشا نشسته بود... هم شعر و هم صدا و هم نگاه... باورش حتی برای شاعر شعرهایمان هم سخت است... و سخت تر حتی برای باور حادثه....

سفرنامه 24 : خاک تو سر رجا !!

بله! تعجب نداره! خاک تو سر شرکت رجا کنند! این زمانبندی قطار من از شهر بازل (Basel) به لوزانه:


ببنید حالا سر حرکت که 20:03 است حرفی ندارم. میگم انقدر صبر میکنه تا بشه 20:03. دقیق هم سر ساعت حرکت کرد. اما اگر به همین دقت در مورد زمان رسیدن هم گفته باشه دیگه خیلیه. سر همین این دفعه گفتم ببینم واقعا دقیق سر 22:15 می رسه یا نه. باورم نمی شد وقتی رسیدیم لوزان ساعت من 22:14 دقیقه بود و ساعت نصب شده در ایستگاه لوزان دقیق 22:15.... آخه یعنی تو این سفر به این طولانی یعنی 2 دقیقه هم خطا نداشت؟ خدایا مگه میشه آخه؟ اینا کیند ما کی هستیم؟ تو ایران قطارهاش از زمان اراده راننده قطار برای حرکت تا خود حرکت واقعی، تو همین مرحله ساده یه 20 سی دقیقه ای خطا داره. طرف لنگاش لای دره، اون یکی آقاشون مستراحه الآن میاد، اون یکی نمازه جماعته هنوز تموم نشده، اون یکی فامیل رییس رجاست و تو ترافیک تشریف فرما هستند و به همین دلیل گفتند صبر بفرمایید تا حضور به هم برسانند و همین میشه که وقتی قطار داره راه میفته یه مشت ساک و لنگ لای دره یه عده هم دارند دنبال در قطار می دوند....

خوب با قرار گرفتن در این شرایط سخت که قطارای بلاد کفر اینجوریه و قطارای شرکت رجای مسلم اونجوری من دو تا راه بیشتر ندارم: یک اینکه سر خودم رو بکوبم به دیوار تا از این همه سختی برای درک موضوع راحت شم یا بگم "خاک تو سر شرکت رجا" که خوب ترجیحم به دومیه که به نظر آقا هم نزدیکتره....

مسخره نمی کنما!!! واقعا فکر می کنم بین مسلمان بودن (و نه اسلام که این آقای فیلترچی یهو قاطی نکنه) و بی نظمی یک رابطه مستقیم هست. من مکه و مدینه جاتون خالی مشرف شدم اونجا رو دیدم، دبی و استامبول هم بودم. آقا به نسبت این چیزی که اینجا هست، اونا هم هردمبیلند. و البته هم نگفتم هر کی کافره منظمه. گفتم که تنویر افکار عمومی کرده باشم و دوباره این آقا فیلترچی محترم قاطی بازی در نیاره....
.
.
.
.
زوریخ و بازل بودم. حالا کم کم می نویسم....