۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

داستانک - ششم

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان رانگریست.  بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم .

هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟

واتسون گفت: ازلحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخدر محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند....

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

انسانه ها - یازدهم

دو روش متضاد نسبت به برخورد به حوادث زندگی وجود داره. یک اینکه هر اتفاقی در زندگی واقعا مهمه و آدم باید کاملا تحت تاثیر اون اتفاق قرار بگیره و اگر بده داغون بشه و اگر خوبه پر از انرژی و شادی بشه. یه جورایی برونگرایی در برخورد با حوادث.

روش متضاد اینه که زندگی پر از این بالا و پایین هاست و آدم دنیا دیده می دونه که این شکست و این پیروزی تکراریه و نیاز نیست نسبت به چیزی که همیشگیه عکس العمل ویژه ای نشون داده بشه. چون به محض ناراحتی از شکست به سرعت ممکنه که یک پیروزی داشته باشی یا بر عکس. یه جور خونسردی و بی خیالی در ارتباط با حوادث پیرامون....

البته آدم ها خاکستریند و بین این دو طیف قرار دارند، اما فکر می کنم به هر حال به یک جای جغرافیایی در بین این دو طیف تعلق دارند. اما مشکل موقعی ایجاد میشه که ندونی دقیقا به کجا تعلق داری. یک موقع آروم و خونسرد و یه موقع انفجار احساسات. در این مواقع گاهی به خونسردی خودت شک می کنی و گاه از این همه احساسات بیرون ریخته تعجب می کنی...

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

میانمایگی

نه آنقدر توانا که بتوانم، نه آنقدر ناتوان که نتوانم....

میانمایگی نوعی شکنجه است....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

سفرنامه پانزدهم - مرز پرگهر هشتم


این هم عکسی از عالی قاپو که به مردم با فرهنگ مرز پرگهر التماس می کند روی اثار باستانی چندین و چند صد ساله این مملکت یادگاری ننویسید:



و این هم هنرنمایی مردم مرزپرگهر روی دیوارهای عالی قاپو مثل هنرنماییهاشیان روی خیلی از جاهای باستانی دیگه این مرزپرگهر....


حالا اگر همین رو یه عده خارجی بیارند بدزدند و ببرند تو موزه های خودشون ما بهشون فحش می دیم که چرا میراث ما رو دزدیدند... این که اونا دزدند و عوضی شکی نیست اما والله اگر اونا ندزدند ما هم بلای بالا و حتی بدتر رو سر اثار خودمون میاریم........

سفرنامه چهاردم: هتل عباسی در اصفهان

در اصفهان هستم. یعنی از پنجشنبه برای جشنواره شیخ بهایی با رضا قربانی اومدیم اینجا و ما داور یکی از جوایز گنده این جشنواره -جایزه توسن- بودیم که بماند آخر سر هم چه بلایی سر این جایزه آمد. جایزه اشتباهی در موقع اعلام به کس دیگه ای داده شد! البت اشتباهی عمدی!!!! اما کلا سفر کاری خوبی بود. زحمت غرفه داری و اینها نداشت و بدلیل اینکه به نوعی نماینده دکتر فاطمی مدیر عامل شرکت و اسپانسر بودیم احترام داشتیم... بین این زمان ها هم سری به جاهای مختلف زدیم.

دیروز هتل عباسی رفتیم یعنی جایی که جشنواره همونجا بود. این هتل که حدود 300 سال قدمت داره، یک بخش برای افراد مقیم داره و یک بخش برای بازدیدکنندگان. اگر همچون من از قشر کارمند و مستضعف هستید، قید مقیم شدن در هتل را بزنید که شبی در ارزانترین قیمت 200هزارچوق برایتان آب می خورد. بهتره که به جمع بازدیدکنندگان بپیوندید که کارمندی تره :)

ورودی هتل عباسی 5000 تومنه که این در حقیقت بن خریده. یعنی می تونید با این بن در داخل مبلغ 5 هزار تومن مخلفات مختلف از چایی و قهوه گرفته تا آش میل بفرمایید. سر همین که ما این موضوع رو نمی دونستیم نزدیک بود حدود 20هزار تومن بابت خرید آش رشته ضرر بدیم که خدا رو شکر نفر جلویی ما این بن هاشو جای پول داد و ما هم فهمیدیم و از ضرر جستیم. البته بله! آش در بخش حیاط هتل که کاملا فضای دونفری و عاشقانه و عارفانه داره 3500 تومنه که گرونترین آشیه که من داخل ایران خوردم. داخل ایران از اون جهت که دبی تو کافه آرمان آش  ده هزار تومنی  هم خوردم. حالا بماند.....

این هم عکس هایی از داخل هتل که به دلیل علاقه من به نقاشی بیشترش نقاشی های دیواری هتل هستند :


و دو عکس زیر هم مربوط به رستورانه که زمان محمدرضا شاه پهلوی ساخته شده و واقعا محیط دوست داشتنی داره....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

این روزها - پنجم

این روزها به خوبی پیشرفت خودم رو تو کار دارم می بینیم... حسابم ته ماه حسابی پره و هر کاری رو تو هر زمانی که دوست دارم می کنم.... امروز بانک پارسیان بودم، فردا اقتصاد نوینم، پس فردا بانک سامانم و این چرخش ها تو بانک ها در این روزها انقدر برام کیف داره که نگو و نپرس..... آرزوم همیشه این بوده که دقیقا در همین جایی می بودم که هستم.... حوزه بانکداری و اون هم دقیقا در همین کاری که هستم: فکر کنم و بیزینس جدید دربیارم.... وای که وقتی که ارقام و اعداد رو می بینم چقدر کیف می کنم.....

حالا مسخره ترین ایده تو زندگیم اینه که برم زیر دست یک مشت آدم آکادمیک مسخره که مقاله بنویسم. یا برای یادگیری یک مشت خزعبلات که یادگیری اونها بیش از کلاس رفتن به احساس نیاز خودم بستگی داره، زندگی خودم رو بدم زیر دست حاضر و غایب و مشق و کوییز و امتحان... واقعا الآن خودم رو از دنیای تحصیل کاملا دور می بینم و بعید می دانم تا موقعی که این لذت ها رو تو زندگیم دارم و تا موقعی که عقلم سر جاشه برم خودم رو حروم این کارا بکنم (با عذرخواهی از دوستان خیلی خوبم که در کل دنیا دارند قله های PhD و بالاتر رو فتح می کنند)

به هر حال این روزها دورانیه برای خودش. بدی هم داره و همش خوب نیست اما لذت واقعی رو تو زندگیم بعد از مدت ها تو این یکی دوساله تجربه کردم.... فقط تنها مشکلم با این دوران اینه که چرا در مرزپرگهرم... ای کاش همین شانس زندگی رو و نه شانس تحصیل رو یه جای بهتری در این عالم داشتم... جایی که مثل مرز پرگهر همه چیز رنگ حقارت نداشت....   

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

به یاد کبری - دوم

روز دوم عید بود که قهوه در خانه ته کشید و به هر دری زدم که از قهوه فروشی ها یک گرم قهوه تهیه کنم اما نشد. قهوه فروشی آرام، ست، مارینا همه بسته بودند. واقعا عین معتادی شده بودم که به یک گرم قهوه هم راضی میشدم. آخر هم رفتم یه شیشه از این قهوه کلاسیک های آشغالی نستله گرفتم. (با عرض پوزش و معذرت از مصرف کنندگان محترم این محصول) عین معتادی که مواد گیرش نمیاد و به سیگار قناعت می کنه...

دیدم خیلی اوضام بد شده و به همین دلیل یکی از تصمیمات جدیم در اول سال این بود که به جای کلا قهوه و چایی، آبمیوه و شیر بخورم تا به این شکل بیشتر به سلامتی خودم برسم. کلی برنامه ریزی برای مبارزه با نفس عماره و جباره و کفاره و از این جور حرفا... حالا بعد از تقریبا یک ماه چایی تقریبا نمی خورم اما میزان مصرف قهوه دو برابر مجموع قهوه و چایی در سال گذشته شده....

از این به بعد تصمیم می گیرم که تصمیم نگیرم با اعتیادهام مبارزه کنم چون بدتر میشه که بهتر نه...